جدول جو
جدول جو

معنی همسر داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

همسر داشتن
(فَ دُ بَ تَ)
یکسان شمردن. مانند یکدیگر تصور کردن:
بشناس مبدع را ز خالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش.
ناصرخسرو.
، در تداول امروز، تأهل. زن داشتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ وَ دَ)
ترده و سند داشتن و دست آویز داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فُو شُ دَ)
یکسان کردن:
مر این هر دو را هیچ دهقان عادل
چه گویی که یکسان و هموار دارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هوس پختن. هوس کردن:
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هرکه در سر هوسی داشت از آن بازآمد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دارا بودن توانایی کارهای ابتکاری:
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی همین هنر دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ نِ تَ)
خواهش داشتن:
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.
صائب.
، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ).
گر صبا با زلف تو سر داشتی
آتش اندر سنگ عنبر داشتی.
عمادی.
با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی).
- سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن:
بدرگاه او هرکه سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی.
نظامی.
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی.
، علاقه داشتن. محبت داشتن:
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
این دل سنگین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
دارم سر آن که سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.
خاقانی.
بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم.
خاقانی.
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دارم.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو:
غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را
بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد.
ابراهیم ادهم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مواظب بودن، پاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی